دپون‌ژا

روزمرگی، میان رویا و حقیقت.

دپون‌ژا

روزمرگی، میان رویا و حقیقت.

دپون‌ژا؟ توصیف احساسات رهاشده در قلمروی ذهن، فشردهٔ تمام افکار و احساساتم در برابر عجز کلمات از توصیف خود، کلمه‌ای شکل‌گرفته بین رویا و حقیقت، به معنای عامل و باعث.
من خالقِ «دپون‌ژا» هستم. عاملِ «باعث». پس من هم یک «باعث» هستم؛ یک دپون‌ژا. خالق و عامل و باعثِ روزمرگی‌هایم.

آدمی به سوسیس زنده است.

يكشنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۲:۰۷ ق.ظ

وقتی می‌دانم که سوسیس در یخچال داریم، همه‌چیز طور دیگری می‌شود. مثلا دختر خواب‌آلود روزهای تعظیل که برای بیدار شدن به قبل از ظهر رضایت نمی‌دهد، هشت صبح دم گاز مشغول درست کردن سوسیس‌تخم‌مرغ است. بعد که آدم سوسیس را اول صبح می‌خورد، یک‌جور نشاط هم پیدا می‌کند و آماده می‌شود که کل To-Do-List آن روز را خط بزند و چون صبح هم زود بیدار شده، شب زودتر خوابش می‌برد و برنامه آدم درست‌وحسابی می‌شود.

واقعا نامردی نیست که انقدر از مضرات این سوسیس شادی‌آور بگوییم و جنبه نشاط روحی‌ای که به دنبال دارد را ندید بگیریم؟

اصلا بعضی وقت‌ها مضرات روحی‌ای که ناشی از نخوردن یک چیز مضر به آدم وارد می‌شود، چند برابر بدتر از ضرر جسمانی آن است. به نظر من که ارزشی ندارد همیشه سلامت جسمانی را در اولویت قرار دهیم. روح بدبخت هم بعضی وقت‌ها نیاز به رسیدگی سوسیسی دارد :))

 

پ.ن: نظر من را بخواهید، آدمی به دوغ کف‌دار بدون گاز نیز می‌تواند زنده باشد.

  • جغدِ مینروا

جوان، عاصی، مضطرب و آزاده

شنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۱، ۰۵:۳۱ ق.ظ

کنکور و بندوبساط‌هایش مدت‌هاست شرشان را کم کرده‌اند و من بالاخره دانشجوی فلسفه شده‌ام. زندگی روند ثابتی پیدا کرده و زمانه، زمانه عجیبی‌ست. شده‌ام دختری کتاب‌به‌دست در انبوه جمعیت متروی هفت صبح به مقصد دانشگاه که برای فرار از حقایق و درگیری‌ها و نگاه‌های سنگین سطح جامعه، ناچار به کتابش پناه می‌برد. دختری که با کوله نه‌چندان سنگین خیابان انقلاب را متر می‌کند تا به دانشکده‌اش برسد و همراه طلوع آفتابی شود که از سمت دانشکده او بر می‌آید. دختری که با یک سلام آرام وارد کلاس‌هایش می‌شود و ساعاتی بدون فکر کردن به جو متشنج جامعه، دروسی را می‌بلعد که سال‌هاست منتظرشان است. دختری که با چند همکلاسی‌اش مجبورا کمی دوست شده و مسیر دانشکده تا سلف را با هم می‌روند و در صف طویل غذا فرصت آشنایی پیدا می‌کنند. دختری که کل انقلاب را برای کتاب‌های محجور و منسوخ رشته‌اش زیر پا می‌گذارد و دست خالی به طاقچه و فیدیبوی لعنتی متوسل می‌شود.

این روزها، سردرگمی دقیق‌ترین توصیفی‌ست که می‌توانم در وصف پریشانی‌ام ارائه دهم. من از لحظه‌ای که پایم را بیرون از خانه می‌گذارم و سلام و صلوات نذر می‌کنم که کسی کاری با من نداشته باشد، چیزی جز یک‌جور سردرگمی‌ و عدم اطمینان احساس نمی‌کنم. من لحظه‌ای که وارد واگن مترو می‌شوم و شدیدا حس می‌کنم بین هم‌وطنانم غریبم،سردرگمم. من همه‌جای این کشور سردرگمم و به‌دنبال معنا. در مسیر، در کلاس، در بوفه و کتابخانه، من همان دختری هستم که دوست دارد اکیپ‌های بحث فلسفی تشکیل دهد، با سال‌بالایی‌ها مراوده علمی داشته باشد و دانشجوی فلسفه بودن را حس کند. اما جهان چرخیده و چرخیده و ترم اول ما به سال‌های متشنجی رسیده‌است که نه دانشگاه دانشگاه است، نه بچه‌ها بچه‌هایی که قبل از این ماجراها تو و نوع پوششت را راحت‌تر می‌پذیرفتند.

این روزها دلم می‌خواهد در خیابان‌ها فریاد بزنم: دختری که (شاید) از دور او را طور دیگری قضاوت می‌کنید، سردرگم و عاصی است.

  • جغدِ مینروا

dilemma of sleeping

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ق.ظ

من مانده‌ام؛ 137 روز دیگر به کنکور و «معضل تنظیم خواب»!

خیلی سخت است. خیلی سخت است که زمانی ثابت را در طول این 24ساعت دربه‌در پیدا کنی و درس بخوانی. حقیقتا پدرم درآمده و ذکر هرروزم شده است :«پیش‌دانشگاهی دیگر بسه!».

از اول سال چند روش را امتحان کرده‌ام. مثلا از مدرسه که آمدم، نخوابم و عوضش 12 شب بخوابم که به دو روز نکشید و شکست خورد.

راه دیگر این بود که بیایم و قشنگ 4-5ساعت بخوابم. بعد تا صبح بیدار بمانم و از سکوت خانه استفاده کنم که این هم با مخالفت‌های شدید مامان یک‌ماه بیشتر نتوانست مبارزه کند.

روش دیگر همین چیز نصفه‌نیمه‌ای است که دارم پیش می‌برم: «هرموقع خوابت گرفت می‌خوابی؛ هروقت نگرفت، درس!» که البته نامنظم بودنش اذیتم می‌کند و بدن‌درد هم گرفته‌ام. بدنم رسما دارد فریاد می‌زند: «لامذهب! یک‌ذره هم به فکر من باش و تکلیفم را مشخص کن».

خلاصه نمی‌دانم چه‌کار کنم. با هر تکان خوردن جزئی و پیچش درد در بدنم، خودم را و باعث‌و‌بانی این نظام 3-3-6 مسخره را فحش می‌دهم.

کاش تصمیم جدیدم مبنی بر اینکه «7صبح بیدار شوم-ظهر یک‌ساعت بخوابم-شب تا 1 بیشتر حق ندارم بیدار بمانم» جواب دهد و این 137 روز هم بگذرد تا یک‌ نفس راحت بکشیم.

 

پ.ن: البته اینکه پست‌هایم همه‌اش شده‌است غر زدن از بد روزگار هم اذیتم می‌کند. ببینیم چه می‌شود.

  • جغدِ مینروا

آنچه جرات می‌خواهد، دوام آوردن است.

پنجشنبه, ۹ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۳۲ ب.ظ

در گریختن رستگاری نیست؛

بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.

  • جغدِ مینروا

چند سلام نیمه‌شبی؛ بعد خواب

چهارشنبه, ۸ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۰۹ ق.ظ

سلام بر پیام‌هایی که هرگز ارسال نشد؛ از سردی پاسخ.

سلام بر حرف‌هایی که در دل ماند از نبود مخاطب.

سلام بر انرژی‌هایی که بی‌جا مصرف شد و هدر رفت.

سلام بر راه‌های گم‌شدهٔ اطمینان.

سلام بر مرهمِ دور دردها.

و سلام بر نیمه‌شبِ لعنتی که خیال و واقعیت، خوف و رجا، تیرگی و روشنی را یک‌جا بر آدم می‌باراند.

  • جغدِ مینروا

مته به خشخاش

دوشنبه, ۶ دی ۱۴۰۰، ۰۴:۵۵ ب.ظ

من آرزو می‌کردم کاش به هیچ‌چیز اهمیت نمی‌دادم، اما من اهمیت می‌دهم، من به همه‌چیز خیلی زیاد اهمیت می‌دهم و این من را خسته می‌کند. من از اهمیت دادن به کسی یا چیزی بیش از حد، انتظار محبت از آدم‌ها، overthink و شوق زیادِ سرکوب‌شده، خسته و زخمی‌ام. من همه‌جایم درد می‌کند. من آزرده‌ام و گیر کرده‌ام بین دقیقه دقیقه ۶ دی. کاش فردا همه‌چیز جور دیگری باشد. دقیقا چی را خودم هم نمی‌دانم.

  • جغدِ مینروا

زندگی؟

پنجشنبه, ۲ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۲۲ ب.ظ

زندگی چوبهٔ دار و همه آویختگان.

  • جغدِ مینروا

در آرزوی «جغدِ مینروا» شدن

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ

اینکه من کیستم و چه می‌کنم، همین بس که یک کنکوری گم‌گشته‌ام. یک کنکوری دورافتاده از به اصطلاح «اصل خویش». اما رویاپردازی‌ام قوی است. به آینده هم بیش از حد «امیدوارم»؛ ولی امسال، محدود شده‌ام به چهل‌و‌خورده‌ای کتاب که بخشی از راهم است و بالاخره باید گذراند.

حالا «اصل» من کجا بوده است را دقیق نمی‌دانم. اما مطمئنم جایی که ایستاده‌ام، با جایی که سال پیش بالاخره خودم را پیدا کرده بودم، زمین تا آسمان تفاوت دارد. جایی بین شمع‌های بودار (مخصوصا ترکیب توت‌فرنگی و شکلات)، جستارهای افسارگسیختۀ نویسندگان عاصی از زمانۀ اروپایی و بعضا آمریکایی، سفرنامه‌های قدیمی زنان قاجار، سفرنامه‌های نو، مثنوی و تذکره‌الاولیا، به دنبال «معنا» گشتن در انواع کتاب‌های فلسفی و ادبی، آهنگ‌های ملایم و چرخیدن‌های از خوشی و نام «سماعِ دل» گذاشتن بر آن‌ها.

دقیق‌تر بخواهم بگویم، اگر به آینده و رویاهایم فکر نکنم، عملا امسال انگیزه‌ای نخواهم داشت. شوق زندگی‌ام شده است رویاپردازی. رویاپردازی دربارۀ «جغدِ مینروا شدن».

جغد مینروا را اولین بار فردریش هگل به فیلسوف تشبیه کرد. تشبیه فیلسوف به جغد به این دلیل است که این پرنده کار خود را هنگامی شروع می‌کند که روز رو به پایان است و تاریکی غروب به‌تدریج فضا را تیره می‌کند.

من آرزو دارم فلسفه بخوانم و زمانی که یک wisdom به تمام معنا شدم، از اهمیت فلسفه و این جغد عزیز، فریاد بزنم. چه فایده‌ای؟ از همان نگاه هگل در ادامۀ توضیح جغد، «فلسفه هنگامی سربرمی‌آورد که شکلی از زندگی، دوران شکل‌گیری خود را گذرانده‌است و آرام‌آرام گردوغبار خاکستری زمان بر روی آن می‌نشیند. فلسفه در این هنگام، کهن‌سالی وضع موجود را با رنگ خاکستری خود به تصویر می‌کشد و امر واقع را در قلمرو فکر بازسازی می‌کند».

از اهمیت فلسفه و کاری که می‌تواند یه wisdom انجام دهد، بعدا دقیق‌تر به تفصیل خواهم نوشت. فعلا باید بروم سر کلاس ریاضی و با انواع دنباله‌ها سر و کله بزنم.

این را هم تا یادم نرفته بگویم: عملا اینجا، در این صفحه خبر خاصی نیست. من فقط از یک‌سری دغدغه‌هایم خواهم نوشت و نتایجی فلسفی‌گونه از معانی روزگار.

تا بعدا :)

  • جغدِ مینروا