اینکه من کیستم و چه میکنم، همین بس که یک کنکوری گمگشتهام. یک کنکوری دورافتاده از به اصطلاح «اصل خویش». اما رویاپردازیام قوی است. به آینده هم بیش از حد «امیدوارم»؛ ولی امسال، محدود شدهام به چهلوخوردهای کتاب که بخشی از راهم است و بالاخره باید گذراند.
حالا «اصل» من کجا بوده است را دقیق نمیدانم. اما مطمئنم جایی که ایستادهام، با جایی که سال پیش بالاخره خودم را پیدا کرده بودم، زمین تا آسمان تفاوت دارد. جایی بین شمعهای بودار (مخصوصا ترکیب توتفرنگی و شکلات)، جستارهای افسارگسیختۀ نویسندگان عاصی از زمانۀ اروپایی و بعضا آمریکایی، سفرنامههای قدیمی زنان قاجار، سفرنامههای نو، مثنوی و تذکرهالاولیا، به دنبال «معنا» گشتن در انواع کتابهای فلسفی و ادبی، آهنگهای ملایم و چرخیدنهای از خوشی و نام «سماعِ دل» گذاشتن بر آنها.
دقیقتر بخواهم بگویم، اگر به آینده و رویاهایم فکر نکنم، عملا امسال انگیزهای نخواهم داشت. شوق زندگیام شده است رویاپردازی. رویاپردازی دربارۀ «جغدِ مینروا شدن».
جغد مینروا را اولین بار فردریش هگل به فیلسوف تشبیه کرد. تشبیه فیلسوف به جغد به این دلیل است که این پرنده کار خود را هنگامی شروع میکند که روز رو به پایان است و تاریکی غروب بهتدریج فضا را تیره میکند.
من آرزو دارم فلسفه بخوانم و زمانی که یک wisdom به تمام معنا شدم، از اهمیت فلسفه و این جغد عزیز، فریاد بزنم. چه فایدهای؟ از همان نگاه هگل در ادامۀ توضیح جغد، «فلسفه هنگامی سربرمیآورد که شکلی از زندگی، دوران شکلگیری خود را گذراندهاست و آرامآرام گردوغبار خاکستری زمان بر روی آن مینشیند. فلسفه در این هنگام، کهنسالی وضع موجود را با رنگ خاکستری خود به تصویر میکشد و امر واقع را در قلمرو فکر بازسازی میکند».
از اهمیت فلسفه و کاری که میتواند یه wisdom انجام دهد، بعدا دقیقتر به تفصیل خواهم نوشت. فعلا باید بروم سر کلاس ریاضی و با انواع دنبالهها سر و کله بزنم.
این را هم تا یادم نرفته بگویم: عملا اینجا، در این صفحه خبر خاصی نیست. من فقط از یکسری دغدغههایم خواهم نوشت و نتایجی فلسفیگونه از معانی روزگار.
تا بعدا :)